جمعه گذشته بود، وارد سیستم که شدم، تابلو «بسته شدن ۷ روزه حساب کاربری» در سر در صفحه شخصیام، چنان شوکی بهم وارد کرد که نگو! سوتفاهمی بود که خوشبختانه - اگر چه کمی دیر - رفع شد. از دیروز که ایمیل مهربانانه میترا را دریافت کردم خودم را بهسختی سرزنش کردم (با دل نازکی که دارم، اشکی هم ریخته شد) و دهها بار بر خودم لعنت فرستادم که چرا از سر خشم و سرخوردگی مطلبی را - به حق یا ناحق - قلمی کردم که هیچ قصد آن نداشتم، تند و تیز از آب درآید. اما «بالاترین» را همیشه - شاید از یکی دوماهی پس از راهاندازی - دوست داشتم. از مهر ماه سال قبل که با تشویق و همت یکی از کاربران بسیار قابل احترام و نازنین - که دوست ندارم نامش برده شود - به عنوان کاربر به این خانواده پیوستم، همواره به خودم ميبالیدم که از این طریق هم قادرشدهام به مردم و کشورم خدمت کنم و هراز گاهی که اختلافات میان تفکرهای مختلف در زیر لینکی، به جاهای باریک کشیده میشد، اگرچه از منظر منافع گروهی مرا متاثر نمیکرد (چون به هیچ گروه و دسته سیاسی وابسته نیستم) اما تازه دغدغهام آغاز میشد که میدیدم چه نیروی بزرگ و تاثیرگذاری، که میتواند تیر خشم خود را بهسوی قلب دشمن مشترک همهمان نشانه رود، دارد در رودرروییهای دنیای مجازی - اگر چه گاه روشنگرانه - به هدر میرود. بهنظرم میرسید که ما دشمن را به حال خود واگذاشتهایم و خود را درگیر کارزاری بیحاصل با خود نمودهایم. باری، «بالاترین» هیچ سودی اگر برایم نداشته - که انتظار سود هم نداشتهام، اما بسیار برایم مغتنم بوده - همین بس که دوستان و رفقای مهربان وخوبی در میان کاربران نازنین با رویکردها و جهانبینی گوناگون یافتهام که همدلیشان در بسیاری از موارد قوت قلبی بوده برایم، که حتا در دنیای واقعی اطرافم، کمتر وقوع یافته است
عشق به چیزی یا به کسی، انتظار و توقع را - شاید هم گاه بیهوده اما - بالا میبرد. من «بالاترین» را دوست داشتم و دوست خواهم داشت وهمچون گذشته تلاش خواهم کرد، از «بالاترین» به عنوان یک رسانه و ابزار اطلاعرسانی محبوب ایرانیان که در اختیارمان قرار گرفته، بهره برده و آنچه که در توان دارم، را در راه آزادی مردم و در مسیر افشاگری خودکامگان حاکم بر کشور، چیزی کم نگذارم
در آخر از همدلی تمامی کسانیکه با مهر خود، در سه چهار روز گذشته، شعلههای امید را در دلم زنده نگهداشتند، سپاسگزارم. آخرتر اینکه یکی از ترانههای محبوبم که در شرایط بد روحی، تسکین دهنده و جلادهنده جانم است، را به یارانم در «بالاترین» تقدیم میکنم: ترانه «کاروان» اثر جاودانه زندهیاد بنان با شعری از رهی معیری که ساخته استاد مرتضی محجوبی است
آدرس نماهنگ در یوتیوب
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم
با ما بودی بی ما رفتی
چو بوی گل به کجا رفتی؟
تنها ماندم تنها رفتی
چو کاروان رود فغانم از زمین
بر آسمان رود دور از یارم خون می بارم
بر آسمان رود دور از یارم خون می بارم
فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم چنانکه دانی
اسیر عشقم چنانکه دانی
رهایی از غم نمی توانم
تو چاره ای کن که می توانی
گر ز دل برآرم آهی آتش از دلم خیزد
تو چاره ای کن که می توانی
گر ز دل برآرم آهی آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود فغانم از زمین
بر آسمان رود دور از یارم خون می بارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان، سرو روان
کز بر ما رفتی
از محفل ما، چون دل ما
سوی کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
به کجایی ای غمگسار من؟
فغان زار من بشنو باز آ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو باز آ
باز آ سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی
با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم تنها رفتی